مردم به من می‌گویند كه هنوز فكر می‌كنم، چون هنوز به طور كامل دست از فكر كردن برنداشته‌ام و به رغم تمامی چیزها، ذهنم تا حدی  خودش را سرپا نگاه می‌دارد و گاهی نشانه‌هایی از وجود داشتن از خود بروز می‌دهد كه هیچ كس مایل نیست ضعیف یا ناجالب قلمدادشان كند. اما فكر كردن برای من معنایی فراتر از این دارد كه شخص كاملاً نمرده باشد. بدین‌معناست كه آدم هر لحظه با خودش درارتباط باشد؛ كه حتا یك لحظه هم از حس كردن خود در درونی‌ترین لایه‌های وجودش، در آن توده‌ی صورت‌بندی ناشده‌ی زندگی شخص، در جوهره‌ی واقعیت‌اش دست برندارد؛‌ بدین معناست كه درون خودت حفره‌ای بزرگ احساس نكنی، نوعی غیاب وخیم


آیا شعرهایم در كلیت‌شان قابل چاپ نیستند؟ اما چه اهمیتی دارد؟‌ ترجیح می‌دهم كه خود را همان‌گونه كه هستم نشان دهم، با همان  بی‌ریشگی  و نابودگی‌ام. در هر حال،‌ می‌شود بخش‌های بزرگی از آن‌ها را چاپ كرد. و فكر می‌كنم بندهای مختلف شعرم جداگانه خوب‌اند اما وقتی كنار هم گذاشته می شوند ارزش‌شان از میان می‌رود


هرچه درباره‌ی خودم و كارهای آینده‌ام گفتم بس است. دیگر آرزویی ندارم جز این‌كه مغزم را احساس كنم