اضطرابی گزنده و غلیظ هست که همچون کارد اثر می‌کند و آزارش وزن زمین را دارد، اضطرابی که در چشم‌برهم‌زدنی حادث می‌شود، که با مغاک‌هایی به‌درهم‌فشردگی حشرات قطع می‌شود، مانند جانور موذی سخت‌جانی که جلو کوچکترین حرکات‌اش را گرفته‌اند، اضطرابی که ذهن را وامی‌دارد گلوی خود را بفشارد، خود را ببرد و دور بیندازد-- خود را به قتل برساند.
ژاک ریویر به آنتونن آرتو

...دست آخر این‌که: چرا باید لحظه‌ی سرشاری، لحظه‌ی یکی‌ شدن‌تان با خود از شما دریغ شود به‌خصوص که جسارت خواستن‌اش را داشته‌اید؟ هیچ خطر مطلقی وجود ندارد جز برای آن‌که خود را ترک می‌‌گوید؛ هیچ مرگ کاملی وجود ندارد جز برای آن‌که به مردن علاقه‌مند شده باشد.

با مهر،
ژاک ریویر
ژاک ریویر به آنتونن آرتو

آقا، شاید بی‌ملاحظگی کردم که خودم را با همه‌ی افکار و پیش‌داوری‌هایم جای شما و رنج‌ها و فردیت‌تان گذاشتم. شاید به جای این‌که بفهمم و همدردی کنم پرحرفی کرده‌ام. قصد داشتم به شما اطمینان بدهم و مداوایتان کنم. این قطعاً بدین خاطر بوده که وقتی پای من در میان باشد با خشم و به نفع زندگی واکنش نشان می‌دهم. در تلاش برای زیستن، تا زمانی که نفس می‌کشم نمی‌توانم به شکست اذعان کنم... چیزی که مشخص است برخلاف شما من وجود خودم هرگز برایم محل تردید نبوده: همیشه چیزی از من در من باقی است هرچند غالب اوقات چیزی حقیر، ضعیف، خام و مشکوک است. در این لحظات من تصور خودم را از تمامیت واقعیت خودم گم نمی‌کنم بلکه گاهی امیدم را به بازیابی‌اش از دست می‌دهم. انگار سقفی به طور معجزه‌آسایی بالای سر من معلق مانده که به هیچ رو نمی‌توانم خودم را به آن برسانم.
مهم نیست: این ترسی که در تو جست می‌زند تا سر حد امکان تو را از هم می‌شکافد، چرا که نیک می‌دانی که باید به دیگر سو گام بگذاری، جایی که هیچ بخشی از تو آمادگی‌اش را ندارد، حتا همین جسم‌ات و بالاتر از همه این بدنی که پشت سر خواهی نهاد بی‌آن‌که مادیت یا چگال بودن‌اش یا خفگی ناممکن‌اش را فراموش کنی.