این یادداشت‌ها، که احمق‌ها جدیت‌شان را خواهند سنجید و باهوش لحن‌شان را، نخستین نمونه‌ها و جنبه‌های چیزی است که من سرگشتگی گفتارم می‌نامم. خطاب به کسانی‌اند که ذهناً گیج‌اند و نوعی فلج زبان امکان گفتار را از ایشان سلب کرده‌ است. با وجود این، یادداشت‌های فراوانی در این بین خواهند یافت که راست کارشان است. این‌جا اندیشه درمی‌ماند و ذهن جسمیت خود را به نمایش می‌گذارد. این‌ها یادداشت‌هایی ابلهانه‌اند، یادداشت‌هایی بدوی، که به قول دیگری، «در بیان اندیشه‌شان» این‌گونه‌اند. اما این‌ها یادداشت‌هایی بسیار ظریف‌اند
کدام ذهن متعادل در آن‌ها نوعی تصحیح دائمی زبان، تنشی از پس غیاب، دانش تلویحی سخن گفتن و پذیرش امر بد بیان‌گشته را نخواهد یافت؟ این یادداشت‌ها که از زبان بیزارند و بر اندیشه تف می‌کنند
به زندگی فکر می‌کنم. هیچ‌یک از نظام‌هایی که خواهم ساخت همپای فریادهایم نخواهد بود: فریادهای مردی که درگیر بازساختن زندگی‌اش است.
فرد باید از زندگی محروم شده باشد، از تابش وجودی اعصاب، از کمال آگاهانه‌ی اعصاب محروم مانده باشد تا بفهمد که «حس» و «فهم» اندیشه‌اش در سرزندگی مغز استخوان‌اش نهفته است... و در این نظریه‌ی جسم یا به عبارت دقیق‌تر نظریه‌ی وجود جای من کجاست؟ انسانی که زندگی‌اش را باخته و به هر در می‌زند تا آن را بازیابد. به یک معنا من آفریننده‌ی سرزندگی خویشم که برایم از خودآگاهی ارزشمندتر است چرا که آن‌چه برای دیگران صرفاً شیوه‌ی انسان بودن‌شان است برای من نهایت «خرد» است
من اندیشه‌ام را از زندگی‌ام جدا نمی‌کنم. با هر لرزش زبانم رد اندیشه‌ام را در گوشتم دنبال می‌کنم.
آه، هیچ‌کس بودن! آن گوژپشت بیچاره‌ی  روزنامه‌فروشی بودن که عصرها روزنامه می‌فروشد اما در عوض به تمامی مالک ذهن خود بودن، واقعاً صاحب‌اختیار ذهن خود بودن، اندیشیدن!
فریاد می‌زند: مشکل اصلی را خواهم یافت  مشکلی که سایر مشکلات مانند حبه‌های یک خوشه از آن آویزان‌اند و آن‌وقت: دیوانگی‌ای در کار نخواهد بود، جهانی در کار نخواهد بود، ذهنی در کار نخواهد بود و بالاتر از همه، چیزی در کار نخواهد بود

تو مرده بودی و اکنون دوباره خود را زنده می‌یابی--اما این بار تنهایی.
این ترسی که مثل کش پلاستیکی کش می‌آید و ناگهان به گلویت می‌خورد نه ناشناخته است و نه تازگی دارد.