فرد باید از زندگی محروم شده باشد، از تابش وجودی اعصاب، از کمال آگاهانه‌ی اعصاب محروم مانده باشد تا بفهمد که «حس» و «فهم» اندیشه‌اش در سرزندگی مغز استخوان‌اش نهفته است... و در این نظریه‌ی جسم یا به عبارت دقیق‌تر نظریه‌ی وجود جای من کجاست؟ انسانی که زندگی‌اش را باخته و به هر در می‌زند تا آن را بازیابد. به یک معنا من آفریننده‌ی سرزندگی خویشم که برایم از خودآگاهی ارزشمندتر است چرا که آن‌چه برای دیگران صرفاً شیوه‌ی انسان بودن‌شان است برای من نهایت «خرد» است