دلیل اینکه به خیر و شر بیاعتقادم و چنین اشتیاق شدیدی به تخریب دارم و به هیچ چیز در ترتیب اصول معتقد نیستم، در جسم من است. خراب میکنم چون هرچه ناشی از عقل است از نظر من غیرقابلاعتماد است. صرفاً به شواهدی که مغز استخوانم برمیانگیزد باور دارم نه به شواهدی که با خردم سخن میگویند. در حیطه اعصاب، درجاتی را یافتهام.
اکنون احساس میکنم که قادرم شواهد را بسنجم. برای من، شواهدِ عرصه جسم هیچ دخلی به شواهد عقل ندارد. جسم من در باب تضاد ابدی عقل و احساس، تصمیمگیری کرده است؛ تصویری که اعصاب من به دست میدهند شکل والاترین نوع اندیشهورزی را به خود میگیرد و من مایل نیستم این جنبه اندیشمندانهاش را از آن سلب کنم. چنین است که به تماشای شکلگرفتن مفهومی مینشینم که درخشش واقعیِ چیزها را با خود به همراه میآورد، مفهومی که با آوای خلاقیت به سروقتم میآید.
هیچ تصویری ارضایم نمیکند مگر آنکه در آنِ واحد، «دانش» باشد، مگر آنکه جوهر و وضوح خود را با خود داشته باشد. ذهنم که از خرد استدلالی به ستوه آمده میخواهد در چرخههای جاذبه مطلق و نویی گرفتار شود. برای من در حکم سازماندهی عالی و مجددی است که قوانین غیرمنطقی در آن حضور دارند و کشف «معنا»یی جدید پیروز است، «معنا»یی که در اغتشاش مواد مخدر گم گشته بود و اکنون ظهور هوشی ژرف را به توهمات متناقض عالم رؤیا عرضه میکند. این معنا، پیروزی ذهن است بر خویشتن؛ و هرچند عقل نمیتواند آن را فروکاهد، در ذهن وجود دارد. نظم است، هوش است، معنای آشفتگی است. اما آشفتگی را بهخودیخود نمیپذیرد، تفسیرش میکند و چون تفسیرش میکند از دستاش میدهد. منطقِ امر غیرمنطقی است. و این بیشترین چیزی است که میتوان دربارهاش گفت. ناخرد روشنم از آشفتگی نمیهراسد.
من هیچ بخش برسازنده ذهن را انکار نمیکنم. صرفاً میخواهم ذهنام را با قوانین و اعضایش به جایی دیگر منتقل کنم. من تسلیم مکانیسم جنسی ذهن نمیشوم؛ برعکس میکوشم در این مکانیسم کشفهایی را جدا کنم که خرد روشن قادر نیست فراهم سازد. من تسلیم هیجان رؤیاها میشوم تا قوانینی تازهای از آنها استخراج کنم. به دنبال تکثر و موشکافی و دیده هوشمند هذیانام، نه پیشگوییهای شتابزده. کاردی هست که فراموش نمیکنم.
این کارد را که تا نیمه در رؤیاها فرورفته درون خود نگاه میدارم و نمیگذارم که به مرزهای حواس روشن برسد. خرد نمیتواند آنچه را به حیطه تصویر تعلق دارد فروکاهد. باید که در حیطه تصویر بماند یا از میان برخیزد. با این حال، در تصاویر خرد هست؛ تصاویری هستند که در دنیای سرزندگیِ مملو از تصاویر، روشنترند.
نوعی رام کردنِ بیواسطه ذهن هست؛ نوعی تلقین چندجانبه و خیرکننده به حیوانات. این غبار نامحسوس و اندیشمند، خارج از حیطه عقل روشن یا خودآگاهی و عقل عقیم، با قوانینی که از خود استخراج میکند سامان مییابد. در حیطه متعالی تصاویر، توهم یا به عبارت دیگر، خطای مادی وجود ندارد؛ توهم دانش از آن هم کمتر. ولی دقیقاً به همینخاطر معنای هر دانش جدید، میتواند و باید به واقعیت زندگی فرود آید.
حقیقت زندگی در برانگیزانندگی ماده است. ذهن انسان با مفاهیم مسموم شده است. از او نخواهید که راضی باشد، بخواهید آرام باشد، تا باور کند که قرار یافته است. اما فقط دیوانه واقعاً آرام است.