انسان در لحظاتی بسیار كوتاه مالك خویشتن است و حتا زمانی كه مالك خود است كاملاً به خودش دست پیدا نمیكند.
اما چه اهمیتی دارد، من ترجیح میدهم خودم را چنان بنمایم كه هستم، در تمامیتِ نابودگی و بیریشگیام.
خوانندهی من باید به یك بیماری واقعی باور داشته باشد و نه به یك پدیدهی مربوط به روزگار ما، بلكه بیماریای كه جوهرهی وجود و قابلیتهای اساسی بیان را لمس میكند و به تمامی یك زندگی ربط دارد. بیماریای كه روح را در عمیقترین واقعیتاش تحت تأثیر قرار میدهد و به تظاهرات آن سرایت میكند. زهر وجود. نوعی فلج واقعی. بیماریای كه بیان را از فرد میگیرد، حافظه را از او میگیرد و اندیشه را ریشهكن میكند.
آقا، تمام مسئله اینجاست: اینكه در درون خودتان واقعیتی جداییناپذیرداشته باشید و شفافیت فیزیكی یك احساس را، و آن را به چنان درجهای داشته باشید كه بیاننكردناش ناممكن باشد، كه گنجینهای از لغات در اختیار داشته باشید و ظرافتهای زبانیای كه قادرند به رقص و بازی درآیند؛ و دقیقاً در همان لحظهای كه روح دارد داشتههایش، یافتههایش و این كشف و شهود را منظم میكند، در همان لحظهای كه چیزی دارد پدیدار میشود، ارادهای پلید و برتر مثل زهر به روح حمله میكند، به مجموعهی لغات و تصاویر یورش میبرد، به مجموعهی احساسها یورش میبرد، و مرا نفسزنان برجای میگذارد انگار كه در آستانهی درگاه زندگی باشم.