دیگران كارهایشان را ارائه می‌كنند من ادعایی جز این ندارم كه ذهنم را نشان می‌دهم.
زندگی آتش زدن پرسش‌هاست.
من نمی‌توانم به اثری فكر كنم كه از زندگی جدا باشد.
من این كتاب را در زندگی معلق می‌كنم، می‌خواهم كه چیزهای بیرونی بخورندش، بیشتر از هرچیز تكان‌ها و به ویژه خویشتن آینده‌ام پاره‌اش كنند.
تمامی این صفحات مثل تكه‌های یخ در ذهن‌ام شناورند.‌ آزادی بی‌حد و حصر مرا ببخشید. من از این‌كه تمایزی میان لحظه‌های خودم قائل شوم سرباز می‌زنم. من نمی‌خواهم هیچ ساختاری را در ذهنم تشخیص دهم.
ما باید از شر ذهن خلاص شویم،‌ همچنان كه از شر ادبیات. من چنین می‌گویم كه ذهن و زندگی در تمامی سطوح با هم در ارتباط‌ اند. می‌خوام كتابی بنویسم كه انسان‌ها را دیوانه كند، كه مثل دری گشوده باشد كه آن‌ها را به جایی می‌برد كه هرگز راضی نبوده‌اند بروند، به طور خلاصه،‌ دری كه به واقعیت گشوده می‌شود.
این تنها قطعه‌ای یخ است كه در گلویم گیر كرده.