مردم به من میگویند كه هنوز فكر میكنم، چون هنوز به طور كامل دست از فكر كردن برنداشتهام و به رغم تمامی چیزها، ذهنم تا حدی خودش را سرپا نگاه میدارد و گاهی نشانههایی از وجود داشتن از خود بروز میدهد كه هیچ كس مایل نیست ضعیف یا ناجالب قلمدادشان كند. اما فكر كردن برای من معنایی فراتر از این دارد كه شخص كاملاً نمرده باشد. بدینمعناست كه آدم هر لحظه با خودش درارتباط باشد؛ كه حتا یك لحظه هم از حس كردن خود در درونیترین لایههای وجودش، در آن تودهی صورتبندی ناشدهی زندگی شخص، در جوهرهی واقعیتاش دست برندارد؛ بدین معناست كه درون خودت حفرهای بزرگ احساس نكنی، نوعی غیاب وخیم
مردم به من میگویند كه هنوز فكر میكنم، چون هنوز به طور كامل دست از فكر كردن برنداشتهام و به رغم تمامی چیزها، ذهنم تا حدی خودش را سرپا نگاه میدارد و گاهی نشانههایی از وجود داشتن از خود بروز میدهد كه هیچ كس مایل نیست ضعیف یا ناجالب قلمدادشان كند. اما فكر كردن برای من معنایی فراتر از این دارد كه شخص كاملاً نمرده باشد. بدینمعناست كه آدم هر لحظه با خودش درارتباط باشد؛ كه حتا یك لحظه هم از حس كردن خود در درونیترین لایههای وجودش، در آن تودهی صورتبندی ناشدهی زندگی شخص، در جوهرهی واقعیتاش دست برندارد؛ بدین معناست كه درون خودت حفرهای بزرگ احساس نكنی، نوعی غیاب وخیم
آیا شعرهایم در كلیتشان قابل چاپ نیستند؟ اما چه اهمیتی دارد؟ ترجیح میدهم كه خود را همانگونه كه هستم نشان دهم، با همان بیریشگی و نابودگیام. در هر حال، میشود بخشهای بزرگی از آنها را چاپ كرد. و فكر میكنم بندهای مختلف شعرم جداگانه خوباند اما وقتی كنار هم گذاشته می شوند ارزششان از میان میرود
همهی نوشتهها آشغالاند.
تمامی كسانی كه از ناكجا درمیآیند و میخواهند هرآنچه در ذهناش روی میدهد به كلمه بدل كنند خوكاند.
كل صحنهی ادبیات آغل خوك است، به خصوص ادبیات امروز.
همه كسانی كه در ذهنشان مرجعی برای گفتهها دارند، منظورم بخش معینی از جمجمهشان است، بخش بسیار مناسبی از مغزشان، كسانی كه بر زبان مسلطاند، كسانی كه كلمات برایشان معنا دارد، كسانی كه سطوح بالاتری از روح و جریانهای برتری از اندیشه برایشان وجود دارد، كسانی كه روح زمانه را بازتاب میدهند، و كسانی كه برای این جریانهای اندیشه نام نهادهاند، به صنعت ظریفشان و قدقد مكانیكیشان كه ذهنشان مدام در تمامی جهات منتشر میكند فكر می كنم
همهشان خوكاند.
كسانی كه كلمات و شیوههای خاصی از زندگی برایشان معنادار است، كسانی كه بسیار دقیقاند، كسانی كه احساساتشان دستهبندی شده است و دربارهی دستهبندی خندهآورشان به ایهام سخن میگویند، كسانی كه هنوز به «اصطلاحات» باور دارند، كسانی كه در مورد رتبهبندی ایدئولوژیهای زمانه بحث میكنند، كسانی كه زنان اینچنین هوشمندانه در موردشان صحبت میكنند و خود زنان كه اینقدر خوب صحبت میكنند و جریانهای زمانه را بررسی میكنند، كسانی كه هنوز به گرایش ذهن باور دارند، كسانی كه مسیرهایی را دنبال میكنند، كسانی كه نامها را جا میاندازند، كسانی كه كتاب معرفی میكنند،
اینها بدترین خوكهای ممكناند.
مرد جوان، تو كاملاً غیرلازمی!
اضطرابی ترش و تیره هست كه به اندازهی یك كارد زور دارد، كه زجرش وزن زمین را دارد، اضطرابی كه در لحظه رخ می دهد و مغاكهایی فشرده كه مانند حشرات به هم چسبیدهاند سوراخ سوراخاش میكند، جانور موذی سرسختی كه از تكتك حركاتاش جلوگیری میشود، اضطرابی كه ذهن را خفه میكند و خودش را میبرد و به كناری پرت میكند: خودش را میكشد.
از غیاب یك حفره صحبت میكنم، دربارهی رنجی كه سرد و بدون تصویر است، بیاحساس است و مانند تصادم توصیفناپذیر شكستهاست.
نامه به قانونگذار قانون مواد مخدر
قانونگذار محترم،
وضعكنندهی قانون ۱۹۱۶ در باب مواد مخدر كه متمم آن ژوئیهی ۱۹۱۷ به تصویب رسید، شما الاغ هستید.
هر انسانی داور و تنها داور میزان رنج فیزیكی یا خلأ ذهنی است كه صادقانه میتواند تحمل كند.
اضطراب انسانها را دیوانه میكند.
اضطراب انسانها را وادار به خودكشی میكند.
اضطراب آنها را به جهنم محكوم میكند.
اضطرابی كه پزشكی نمیشناسدش.
اضطرابی كه دكتر نمیفهمد.
اضطرابی كه زندگی را زیرپا مینهد.
اضطرابی كه بند ناف حیات را تنگ میكند.
صرفاً حماقت شما در محدود ساختن انسان به پای جهل شما درمورد اینكه انسان چیست میرسد. باشد كه قانون شما در مورد پدرتان، مادرتان، همسرتان، فرزندانتان و تمامی جد و آبادتان اعمال شود. با قانونتان خفه شوید.
دیگران كارهایشان را ارائه میكنند من ادعایی جز این ندارم كه ذهنم را نشان میدهم.
زندگی آتش زدن پرسشهاست.
من نمیتوانم به اثری فكر كنم كه از زندگی جدا باشد.
من این كتاب را در زندگی معلق میكنم، میخواهم كه چیزهای بیرونی بخورندش، بیشتر از هرچیز تكانها و به ویژه خویشتن آیندهام پارهاش كنند.
تمامی این صفحات مثل تكههای یخ در ذهنام شناورند. آزادی بیحد و حصر مرا ببخشید. من از اینكه تمایزی میان لحظههای خودم قائل شوم سرباز میزنم. من نمیخواهم هیچ ساختاری را در ذهنم تشخیص دهم.
ما باید از شر ذهن خلاص شویم، همچنان كه از شر ادبیات. من چنین میگویم كه ذهن و زندگی در تمامی سطوح با هم در ارتباط اند. میخوام كتابی بنویسم كه انسانها را دیوانه كند، كه مثل دری گشوده باشد كه آنها را به جایی میبرد كه هرگز راضی نبودهاند بروند، به طور خلاصه، دری كه به واقعیت گشوده میشود.
این تنها قطعهای یخ است كه در گلویم گیر كرده.
فرد باید به زیر سطح برود، باید به آنچه در زیر سطح است نگاه كند؛ باید توان حركت كردن، امیدوار بودن، باور كردن را از دست بدهد تا بتواند درست ببیند.
گذشته از هرچیز، چرا باید لحظهی انباشتگی، لحظهی مساوی بودن با خودتان از شما دریغ شود بهخصوص كه شما جرأت آرزو كردناش را دارید؟ هیچ خطر مطلقی وجود ندارد جز برای آنكه خود را ترك میگوید؛ هیچ مرگ مطلقی وجود ندارد مگرا برای آنكه به مرگ علاقه دارد.
انسان در لحظاتی بسیار كوتاه مالك خویشتن است و حتا زمانی كه مالك خود است كاملاً به خودش دست پیدا نمیكند.
اما چه اهمیتی دارد، من ترجیح میدهم خودم را چنان بنمایم كه هستم، در تمامیتِ نابودگی و بیریشگیام.
خوانندهی من باید به یك بیماری واقعی باور داشته باشد و نه به یك پدیدهی مربوط به روزگار ما، بلكه بیماریای كه جوهرهی وجود و قابلیتهای اساسی بیان را لمس میكند و به تمامی یك زندگی ربط دارد. بیماریای كه روح را در عمیقترین واقعیتاش تحت تأثیر قرار میدهد و به تظاهرات آن سرایت میكند. زهر وجود. نوعی فلج واقعی. بیماریای كه بیان را از فرد میگیرد، حافظه را از او میگیرد و اندیشه را ریشهكن میكند.
آقا، تمام مسئله اینجاست: اینكه در درون خودتان واقعیتی جداییناپذیرداشته باشید و شفافیت فیزیكی یك احساس را، و آن را به چنان درجهای داشته باشید كه بیاننكردناش ناممكن باشد، كه گنجینهای از لغات در اختیار داشته باشید و ظرافتهای زبانیای كه قادرند به رقص و بازی درآیند؛ و دقیقاً در همان لحظهای كه روح دارد داشتههایش، یافتههایش و این كشف و شهود را منظم میكند، در همان لحظهای كه چیزی دارد پدیدار میشود، ارادهای پلید و برتر مثل زهر به روح حمله میكند، به مجموعهی لغات و تصاویر یورش میبرد، به مجموعهی احساسها یورش میبرد، و مرا نفسزنان برجای میگذارد انگار كه در آستانهی درگاه زندگی باشم.
شما به من بگویید: ابراز عقیده در مورد چنین مسائلی نیازمند هماهنگی ذهنیای از جنسی دیگر و دقتی از نوعی دیگر است. خب، این ضعف خاص من و بیهودگی من است كه میخواهم به هر قیمتی بنویسم و خودم را بیان كنم.
من آدمی هستم كه خیلی از ذهن رنج كشیده است و در نتیجه حق دارد حرف بزند. من یكبار برای همیشه پذیرفتهام كه به فرودستیام تن دردهم. با این حال احمق نیستم. میدانم كه میتوان فراتر از حدی اندیشید كه من میاندیشم و بلكه متفاوت با شیوهای كه من میاندیشم. چیزی كه از دستم برمیآید این است كه صبر كنم تا مغزم عوض شود، صبر كنم تا كشوهای فوقانیاش باز شود.
ژاك ريوير به آنتونن آرتو ۲
براي برخوداري از امنيت، ثبات و قدرت آدم بايد ذهناش را به چيزي مشغول كند..
آنتونن آرتو به ژاك ريوير ۲
ميخواهم امروز اعتراف آن روز را تكميل كنم و آن را پيش ببرم، تا انتهاي خود بروم. نميخواهم خود را در نظر شما موجه جلوه دهم، كاملاً برايم عليالسويه است كه از نظر ديگران اساساً وجود داشته باشم يا نه. بايد خود را از قضاوت ديگران برهانم، از تمامي فاصلهاي كه مرا از خود جدا ميكند..
ذهن من به طرز هولناكی بیمار است. افكارم به تمامی طرق ممكن تركم میكنند. از خود اندیشه گرفته تا تجسد یافتناش در كلام. كلمهها، ساختار جملات، مسیرهای درونی فكر، واكنشهای سادهی ذهن: من همواره در پی وجود فكری خویشم. در نتیجه، به مجردی كه اندیشهای را به چنگ میآورم، هرچه قدر هم كه ناقص باشد، آن را از ترس از دست دادن كل اندیشه ثبت میكنم. برایم زشت است، میدانم، و از این رنج میبرم، اما از ترس اینكه كاملاً بمیرم بدان رضایت میدهم.
بيانيه به زبان ساده
دلیل اینکه به خیر و شر بیاعتقادم و چنین اشتیاق شدیدی به تخریب دارم و به هیچ چیز در ترتیب اصول معتقد نیستم، در جسم من است. خراب میکنم چون هرچه ناشی از عقل است از نظر من غیرقابلاعتماد است. صرفاً به شواهدی که مغز استخوانم برمیانگیزد باور دارم نه به شواهدی که با خردم سخن میگویند. در حیطه اعصاب، درجاتی را یافتهام.
اکنون احساس میکنم که قادرم شواهد را بسنجم. برای من، شواهدِ عرصه جسم هیچ دخلی به شواهد عقل ندارد. جسم من در باب تضاد ابدی عقل و احساس، تصمیمگیری کرده است؛ تصویری که اعصاب من به دست میدهند شکل والاترین نوع اندیشهورزی را به خود میگیرد و من مایل نیستم این جنبه اندیشمندانهاش را از آن سلب کنم. چنین است که به تماشای شکلگرفتن مفهومی مینشینم که درخشش واقعیِ چیزها را با خود به همراه میآورد، مفهومی که با آوای خلاقیت به سروقتم میآید.
هیچ تصویری ارضایم نمیکند مگر آنکه در آنِ واحد، «دانش» باشد، مگر آنکه جوهر و وضوح خود را با خود داشته باشد. ذهنم که از خرد استدلالی به ستوه آمده میخواهد در چرخههای جاذبه مطلق و نویی گرفتار شود. برای من در حکم سازماندهی عالی و مجددی است که قوانین غیرمنطقی در آن حضور دارند و کشف «معنا»یی جدید پیروز است، «معنا»یی که در اغتشاش مواد مخدر گم گشته بود و اکنون ظهور هوشی ژرف را به توهمات متناقض عالم رؤیا عرضه میکند. این معنا، پیروزی ذهن است بر خویشتن؛ و هرچند عقل نمیتواند آن را فروکاهد، در ذهن وجود دارد. نظم است، هوش است، معنای آشفتگی است. اما آشفتگی را بهخودیخود نمیپذیرد، تفسیرش میکند و چون تفسیرش میکند از دستاش میدهد. منطقِ امر غیرمنطقی است. و این بیشترین چیزی است که میتوان دربارهاش گفت. ناخرد روشنم از آشفتگی نمیهراسد.
من هیچ بخش برسازنده ذهن را انکار نمیکنم. صرفاً میخواهم ذهنام را با قوانین و اعضایش به جایی دیگر منتقل کنم. من تسلیم مکانیسم جنسی ذهن نمیشوم؛ برعکس میکوشم در این مکانیسم کشفهایی را جدا کنم که خرد روشن قادر نیست فراهم سازد. من تسلیم هیجان رؤیاها میشوم تا قوانینی تازهای از آنها استخراج کنم. به دنبال تکثر و موشکافی و دیده هوشمند هذیانام، نه پیشگوییهای شتابزده. کاردی هست که فراموش نمیکنم.
این کارد را که تا نیمه در رؤیاها فرورفته درون خود نگاه میدارم و نمیگذارم که به مرزهای حواس روشن برسد. خرد نمیتواند آنچه را به حیطه تصویر تعلق دارد فروکاهد. باید که در حیطه تصویر بماند یا از میان برخیزد. با این حال، در تصاویر خرد هست؛ تصاویری هستند که در دنیای سرزندگیِ مملو از تصاویر، روشنترند.
نوعی رام کردنِ بیواسطه ذهن هست؛ نوعی تلقین چندجانبه و خیرکننده به حیوانات. این غبار نامحسوس و اندیشمند، خارج از حیطه عقل روشن یا خودآگاهی و عقل عقیم، با قوانینی که از خود استخراج میکند سامان مییابد. در حیطه متعالی تصاویر، توهم یا به عبارت دیگر، خطای مادی وجود ندارد؛ توهم دانش از آن هم کمتر. ولی دقیقاً به همینخاطر معنای هر دانش جدید، میتواند و باید به واقعیت زندگی فرود آید.
حقیقت زندگی در برانگیزانندگی ماده است. ذهن انسان با مفاهیم مسموم شده است. از او نخواهید که راضی باشد، بخواهید آرام باشد، تا باور کند که قرار یافته است. اما فقط دیوانه واقعاً آرام است.
اشتراک در:
پستها (Atom)