نامه به قانون‌گذار قانون مواد مخدر

قانون‌گذار محترم،
وضع‌كننده‌ی قانون ۱۹۱۶ در باب مواد مخدر كه متمم آن ژوئیه‌ی ۱۹۱۷ به تصویب رسید، شما الاغ هستید.
هر انسانی داور و تنها داور میزان رنج فیزیكی یا خلأ ذهنی است كه صادقانه می‌تواند تحمل كند.

اضطراب انسان‌ها را دیوانه می‌كند.
اضطراب انسان‌ها را وادار به خودكشی می‌كند.
اضطراب آن‌ها را به جهنم محكوم می‌كند.
اضطرابی كه پزشكی نمی‌شناسدش.
اضطرابی كه دكتر نمی‌فهمد.
اضطرابی كه زندگی را زیرپا می‌نهد.
اضطرابی كه بند ناف حیات را تنگ می‌كند.


صرفاً حماقت شما در محدود ساختن انسان به پای جهل شما درمورد این‌كه انسان چیست می‌رسد. باشد كه قانون شما در مورد پدرتان، مادرتان، همسرتان، فرزندان‌تان و تمامی جد و آبادتان اعمال شود. با قانون‌تان خفه شوید.

دیگران كارهایشان را ارائه می‌كنند من ادعایی جز این ندارم كه ذهنم را نشان می‌دهم.
زندگی آتش زدن پرسش‌هاست.
من نمی‌توانم به اثری فكر كنم كه از زندگی جدا باشد.
من این كتاب را در زندگی معلق می‌كنم، می‌خواهم كه چیزهای بیرونی بخورندش، بیشتر از هرچیز تكان‌ها و به ویژه خویشتن آینده‌ام پاره‌اش كنند.
تمامی این صفحات مثل تكه‌های یخ در ذهن‌ام شناورند.‌ آزادی بی‌حد و حصر مرا ببخشید. من از این‌كه تمایزی میان لحظه‌های خودم قائل شوم سرباز می‌زنم. من نمی‌خواهم هیچ ساختاری را در ذهنم تشخیص دهم.
ما باید از شر ذهن خلاص شویم،‌ همچنان كه از شر ادبیات. من چنین می‌گویم كه ذهن و زندگی در تمامی سطوح با هم در ارتباط‌ اند. می‌خوام كتابی بنویسم كه انسان‌ها را دیوانه كند، كه مثل دری گشوده باشد كه آن‌ها را به جایی می‌برد كه هرگز راضی نبوده‌اند بروند، به طور خلاصه،‌ دری كه به واقعیت گشوده می‌شود.
این تنها قطعه‌ای یخ است كه در گلویم گیر كرده.

فرودست نویسنده بودن،‌ وابستگی به متن،‌ چه سنت ملال‌آوری! هر متن حاوی امكانات بی‌نهایت است. روح متن، نه كلمات! متن چیزی بیش از تحلیل و ادراك نیاز دارد.

فرد باید به زیر سطح برود، باید به آن‌چه در زیر سطح است نگاه كند؛ باید توان حركت كردن، امیدوار بودن،‌ باور كردن را از دست بدهد تا بتواند درست ببیند.

گذشته از هرچیز، چرا باید لحظه‌ی انباشتگی، لحظه‌ی مساوی بودن با خودتان از شما دریغ شود به‌خصوص كه شما جرأت آرزو كردن‌اش را دارید؟ هیچ خطر مطلقی وجود ندارد جز برای آن‌كه خود را ترك می‌گوید؛ هیچ مرگ مطلقی وجود ندارد مگرا برای آن‌كه به مرگ علاقه دارد.

انسان در لحظاتی بسیار كوتاه مالك خویشتن است و حتا زمانی كه مالك خود است كاملاً به خودش دست پیدا نمی‌كند.

اما چه اهمیتی دارد،‌ من ترجیح می‌دهم خودم را چنان بنمایم كه هستم، در تمامیتِ نابودگی و بی‌ریشگی‌ام.

خواننده‌ی من باید به یك بیماری واقعی باور داشته باشد و نه به یك پدیده‌ی مربوط به روزگار ما، بلكه بیماری‌ای كه جوهره‌ی وجود و قابلیت‌های اساسی بیان را لمس می‌كند و به تمامی یك زندگی ربط دارد. بیماری‌ای كه روح را در عمیق‌ترین واقعیت‌اش تحت‌ تأثیر قرار می‌دهد و به تظاهرات آن سرایت می‌كند. زهر وجود. نوعی فلج واقعی. بیماری‌ای كه بیان را از فرد می‌گیرد، حافظه را از او می‌گیرد و اندیشه را ریشه‌كن می‌كند.

آقا، تمام مسئله اینجاست: این‌كه در درون خودتان واقعیتی جدایی‌ناپذیرداشته باشید و شفافیت فیزیكی یك احساس را، و آن را به چنان درجه‌ای داشته باشید كه بیان‌نكردن‌اش ناممكن باشد، كه گنجینه‌ای از لغات در اختیار داشته باشید و ظرافت‌های زبانی‌ای كه قادرند به رقص و بازی درآیند؛‌ و دقیقاً در همان لحظه‌ای كه روح دارد داشته‌هایش،‌ یافته‌هایش و این كشف و شهود را منظم می‌كند، در همان لحظه‌ای كه چیزی دارد پدیدار می‌شود، اراده‌ای پلید و برتر مثل زهر به روح حمله می‌كند،‌ به مجموعه‌ی لغات و تصاویر یورش می‌برد، به مجموعه‌ی احساس‌ها یورش می‌برد، و مرا نفس‌زنان برجای می‌گذارد انگار كه در آستانه‌ی درگاه زندگی باشم.


شما به من بگویید: ابراز عقیده در مورد چنین مسائلی نیازمند هماهنگی ذهنی‌ای از جنسی دیگر و دقتی از نوعی دیگر است. خب، این ضعف خاص من و بیهودگی من است كه می‌خواهم به هر قیمتی بنویسم و خودم را بیان كنم.
من آدمی هستم كه خیلی از ذهن رنج كشیده است و در نتیجه حق دارد حرف بزند. من یكبار برای همیشه پذیرفته‌ام كه به فرودستی‌ام تن دردهم. با این حال احمق نیستم. می‌دانم كه می‌توان فراتر از حدی اندیشید كه من می‌اندیشم و بلكه متفاوت با شیوه‌ای كه من می‌اندیشم. چیزی كه از دستم برمی‌آید این است كه صبر كنم تا مغزم عوض شود، صبر كنم تا كشوهای فوقانی‌اش باز شود.

هر چه از خودم و كارهای آينده‌ام گفتم بس است، ديگر هيچ نمی‌خواهم جز اين‌كه مغزم را احساس كنم.
بيماری‌ای كه كلام را از فرد می‌گيرد، حافظه را از فرد می‌گيرد و انديشه را ريشه‌كن مي‌كند.

ژاك ريوير به آنتونن آرتو ۲

براي برخوداري از امنيت، ثبات و قدرت آدم بايد ذهن‌اش را به چيزي مشغول كند..
به نظرم اين «پاك شدن» ذهن، اين سرقت‌های درونی، اين «تخريب» انديشه در «ذات خود» كه ذهن شما بدان دچار است نتيجه‌ی آزادی بيش‌ از حدی است كه در اختيارش مي‌گذاريد.

تنها درمان ديوانگي معصوميت واقعيت‌ است.
امیدوار بودم چیزی هوشمندانه برای گفتن به شما پیدا كنم كه به روشنی نشان دهد كه وجه تمایز ما چیست، اما بی‌فایده است. من ذهنی هستم كه هنوز شكل نگرفته: یك احمق. هرچی می‌خواهید در موردم فكر كنید.

آنتونن آرتو به ژاك ريوير ۳

ديگر ادامه نمي‌دهم. نيازي ندارم وضعيت خود را شرح دهم.

آنتونن آرتو به ژاك ريوير ۲

مي‌خواهم امروز اعتراف آن روز را تكميل كنم و آن را پيش ببرم، تا انتهاي خود بروم. نمي‌خواهم خود را در نظر شما موجه‌ جلوه دهم، كاملاً برايم علي‌السويه است كه از نظر ديگران اساساً وجود داشته باشم يا نه. بايد خود را از قضاوت ديگران برهانم، از تمامي فاصله‌اي كه مرا از خود جدا مي‌كند..
ذهن من به طرز هولناكی بیمار است. افكارم به تمامی طرق ممكن تركم می‌كنند. از خود اندیشه گرفته تا تجسد یافتن‌اش در كلام. كلمه‌ها، ساختار جملات، مسیرهای درونی فكر، واكنش‌های ساده‌ی ذهن: من همواره در پی وجود فكری خویشم. در نتیجه‌، به مجردی كه اندیشه‌ای را به چنگ می‌آورم، هرچه قدر هم كه ناقص باشد، آن را از ترس از دست دادن كل اندیشه ثبت می‌كنم. برایم زشت است،‌ می‌دانم، و از این رنج می‌برم،‌ اما از ترس این‌كه كاملاً بمیرم بدان رضایت می‌دهم.