اضطرابی ترش و تیره هست كه به اندازه‌ی یك كارد زور دارد، كه زجرش وزن زمین را دارد، اضطرابی كه در لحظه رخ می دهد و مغاك‌هایی فشرده كه مانند حشرات به هم چسبیده‌اند سوراخ سوراخ‌اش می‌كند، جانور موذی سرسختی كه از تك‌تك حركات‌اش جلوگیری می‌شود، اضطرابی كه ذهن را خفه می‌كند و خودش را می‌برد و به كناری پرت می‌كند: خودش را می‌كشد.

از غیاب یك حفره صحبت می‌كنم، درباره‌ی رنجی كه سرد و بدون تصویر است، بی‌احساس است و مانند تصادم توصیف‌ناپذیر شكست‌هاست.